حرف دل - دکتر انوشه و استاد دانشمند (مطالب)

مطالبی که همه با اون درگیر شدیم و یا در آینده درگیر خواهیم شد

حرف دل - دکتر انوشه و استاد دانشمند (مطالب)

مطالبی که همه با اون درگیر شدیم و یا در آینده درگیر خواهیم شد

حق الناس + دانلود




حاج شیخ احمد اردبیلی ۱۸ سالش بود تو اردبیل داره درس میخوند


داره از مکتب خانه بر می گرده تشنشه ، گرسنشه ، دم ظهره از صبح چیزی نخورده


جوانه ، جوان هم دم ظهر انرژیش تموم میشه


از کوچه پس کوچه های باغ ها داشت میومد خونه یه جوبی بود از تو یه باغی


یه دونه سیب افتاده بود توی جوب روی آب داشت میرفت این سب رو از رو آب گرفت خورد !


تا رفت پایین زد تو سرش !


ای وای ماله کی رو خوردی ، برا چی خوردی ، با کدوم اجازه خوردی ، چرا خوردی ؟؟؟


برگشت اومد در باغ رو زد ، دید کسی نیست ، اون درو زد دید کسی نیست


با خودش گفت : خدا چه خاکی بر سر کنیم ؟ عجب گرفتاری شدیم


دو تا مشتم زد رو شکمش که تو آخرش منو بدبخت می کنی


یه باغبونی پیدا کرد گفت آقا فلان باغ ماله کیه گفت : چیکارش داری گفت کارش دارم


گفت این باغ ماله یه حاج آقا رضاییه اینجام نیست  ترکه اردبیلیه ولی نجفه


گفت : آدرسشو نداری گفت چرا من باغبونشم چطور ؟ گفت من کاریش دارم .


آدرسو گرفت


آمد فقط بخاطر این که حلالیت از یک دونه سیب مردم بکنه


از اردبیل رفت نجف با پدرش ( پدرش تاجر بود )


با چه بدبختی رفت بماند ، با چه بیچارگی خونه حاج آقا رضا را پیدا کرد بماند


آمد در زد حاج آقا رضا اومد دم در


کیه : سلام و احوال پرسی


بعد گفت : شما باغ دارید ؟ گفت : بله گفت : تو باغتون سیب دارید ؟ گفت : بله


اومدی بخری ؟ گف نه


گفت شما ؟ گفت من احمدم ، اردبیلی هستم بابام فلانیه تاجره گفت به به میشناسم


خب از این طرفا ؟


اومدی درس بخونی ؟ گفت نه اومدم زیارت و . . .


و چی ؟ و یه کاری هم با شما دارم


گفت : خب بفرما گفت : شما تو باغتون درخت سیب دارید ؟


گفت : بله چطور ؟


گفت : هیچی ما داشتیم میرفتیم چند وقت پیش


یه دونه سیب افتاده بود توی جوی آب باغ شما داشت روی آب می رفت ما برداشتیم خوردیم


 : حالا به من چه ؟


گفت : اومدم بگم حلال کن


 : از اردبیل اومدی اینجا برا یک دونه سیب حلالیت بطلبی ؟


 : بله


حلال نمی کنم چرا خوردی ؟



(( کل سخنرانی رو  آماده کردم دانلود کنین لذت ببرین ))





گفت : آقا ما نوکرتیم ! جانه این امیر المومنین رحم کن


به جان این امیر المونین راضی نیستم چرا خوردی ؟


دید ای بابا قسمم داره می خوره !


گفت من میرم ده کیلو سیب میگیرم میارم


گفت اگه ده تنم بیاری من میگم چرا خوردی ؟


خوردم دیگه حالا چه خاکی بر سرم کنم ؟


گفت نمیشه بیایم 6 ماه نوکریتو بکنیم گفت اگه 60 سالم بیای نوکری ما راضی نیستیم


گفت من چه کنم که تو راضی بشی ؟


گفت آها یه راه داره میخای راضی بشم؟ گفت : آره


گفت من یه دختر دارم هم لاله هم کوره هم کره هم فلجه هم کچله


گفت خب الحمدولله دیگه هنری نداره ؟ گفت : نه


گفت خدا بحق امیر المومنین شفاش بده


خب چیکار داره به سیبه و ما ؟؟؟


گفت اگه میخای من راضی باشم این دختر منو باید بگیری


گفت آخه این خیلی بی انصافیه


من بخاطر یه دونه سیب بیام دختر مریضه تورو بگیرم من مادرم حسرت داره


گفت : من نمیگم بگیر برو . . . ولی روز قیامت من می دونم و تو و علی و اون سیبه برو


تو کوچه گریه افتاد گفت کوتاه بیا گفت ابدا ! چرا خوردی ؟؟


جواب داد باشه حاظرم یه عمر با یه خانم همه هنره اینجوری سر کنم ولی قیامتم گرفتار نشم


گفت:  کوره ها جواب داد میدونم دیگه نمک رو زخم دلما نریز ! گفت نه میخام بگم کوره کره لاله . .


گفت : لاله الحمدولله یه صفت خوب توشه اونم لالیشه


گفت : صیغه عقد رو میخونم


البته اینم بگم آقا شیخ احمد اگه دختر منو گرفتی اون باغه رو بهت میدم 


یه خونه هم نجف بهت میدم و یه مستمری 


جواب داد باشه ندی هم طوری نیست تو اون سیبه رو حلال کن ما باغ هم نمیخایم


همون باغه بود مارو بدبخت کرد باغ میخام چیکار !!!


عاقد آمد ، محضر دار آمد ،  صیغه عقد رو خوندن


باغ و ملک و خونه رو هم زدن به نام عروس و داماد


به حاج شیخ احمد گفت بفرما  تو اتاق حجله


گفت : حالا دیر نمیشه


با چه دلی بره آخه بره که چه کنه !


یه زن لال و کر و کچل و فلج


گفت : بفرما تو


آمد درو باز کرد رفت


پرید بیرون زد تو چشمش و گریه استغفراله استغفراله استغفراله


گفت چیه : جواب داد لعنت بر این دنیا آخه آقا من تاحالا چشمام نامحرم ندیده بود


این دختر تو نیست


تو این اتاقه این سالمه این هم چشم داره هم مو داره سالمه تو که گفتی کچله و . . .


گفت : نه برو


این که گفتم کچله برا این بود که تاحالا یه تار موشو نامحرم ندیده


گفتم چشمش کوره کوره گناهه کره گناه لاله معصیته


یه دختر تربیت کردم از نظر دینی  ماه


در به در دنباله یه جوون می گشتم مثل تو


این زن و مرد وقتی با هم ازدواج کردن میدونین کارشون به کجا رسید


کارشون به جایی رسید که


امام زمان (عج) میومدن تو این خانه و زن و شوهر هر دو خدمت آقا میرسیدن 


ما چه میکنیم با خودامون با زندگیامون


نظرات 6 + ارسال نظر
mahdiye یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:36 http://mtala70.blogsky.com

slm mishe zoudtar edamash ro bezarid fouzoulim gol karde .
man webetouno link mikonam age khastid mano ba esme delneveshte link konid.mer30

چشم حتما زودتر آمادش می کنم
شما رو به اسم دلنوشته لینک میکنم

سنیور زورو سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:16 http://senior-zoro.blogsky.com

خیلی ممنون که سرزدین

خواهش

شما هم لطف کردین سر زدین

S e P i D e H پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 http://eternal11.blogsky.com

نرگس جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:44

خیلی جالب بود
داشتم زود قضاوت میکردم.کلی حرص خوردم تا مطلبو تا اخرش خوندم

دوست پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 19:40

موی باشید عالی بود

پارسا دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:10 http://bitona.persianblog.ir

مطالبتون خیلی زیبا بود با اجازتون من از بعضیاشون استفاده کردم

خواهش میکنم دوست عزیز همینکه مورد پسن واقع شده خوشحالم ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد