وقتی همه چیز زیر سوال می رود ، از باور هایت تا استعداد ها و توانایی ها ، و بعد تو می مانی و هیچ چیز ، هیچ چیز که نداری ، بر می گردی به اصل مشکلاتت و دلیل همه ی اعتماد به نفس نداشتن ها ، دوست داری فقط تمام شود همه چیز ، فقط تمام شود ترس ها ، فقط تمام شود.
راهی که داری شجاع بودن است ، راهی که داری شجاع بودن است که بدانی اگر همه چیز هم تمام شود دوباره بلند می شوی و از اول ادامه می دهی ، حتی شده راهت را عوض می کنی اما خسته نمی شوی ،دل می کنی ولی اعتمادت به خودت را از دست نمی دهی ، می فهمی کجا را اشتباه آمده ای ، می فهمی کجا باید بیشتر بدانی و می فهمی واقعا چه چیزهایی را دوست داری .
زمان همین جا متوقف شده ، درست توی همین لحظه ، بین این همه صدا و این همه تصویر که من درک نمی کنم...
زمان همین جا متوقف شده ، سرگیجه ی همیشگی هم اجازه نمی دهد ببینم چه می گذرد...
کارهایی هست برای انجام دادن ، حرف هایی هست برای گفتن ، همیشه هست ...
در هر لحظه ای حرف هایی هست برای گفتن ...
حرف هایی که گاهی با نگاه ، گاهی با نوازش ، گاهی با سکوت گفته می شوند ...
حرف هایی هست برای گفتن ... حرف هایی نه از سر دلتنگی ... از سر بودن ...درباره ی آب و هوا ... درباره ی لباسی که پوشیده ایم... درباره ی کتابی که می خوانیم ... درباره ی اینکه دیشب خواب چه دیده ایم... و اگر گفته نشوند اتفاقی نمی افتد ... فقط بعد از مدتی سرگیجه می آید و دلتنگی ...
نیلوفر
دوباره جای خالی ات
از اتاقم سرازیر شده...
چند روز بعد از رفتنت
دیوارها نم کشیدند
بس که اشک ریختند،
و من تمام دستمال های خانه را
خرج در و دیوار کرده ام...
لعنتی ها تا عکست را به دیوار می زنم شروع می کنند...
آینه قهر کرده
هربار که نگاهش می کنم
تصویر ِکوه و جنگل نشانم می دهد!
می خواهد باور کنم ؛ بدون تو نمی شود.
می خواهد بفهمم؛
تو که نباشی من حتی درآینه ها هم نیستم.
آینه قهر کرده،
گاهی دلگیر که میشود
سر ساعتِ یک و بیست دقیقه،
تصویر آخرین بوسه را نشان می دهد...
همان جا که دستانمان
یواشکی هم را لمس کردند.
رژ لب ها همگی آبی شده اند ،
فریبم می دهند،
دور چشم هایم را هرچقدر خط ِچشم می کشم،
سیاه نمی شود...
آخر هم از چشم هایم خون جاری می شود،
تا رضایت می دهد
کمی از گود افتادگی چشمانم را
با رنگ سیاه خود پنهان کنند...
بعد هم باید همه ی آن خون ها را
که خشکیده اند
با آب بشویم،
ولی حتی صابون ها اعتصاب کرده اند؛
هرچه می کشم خراش بر می دارد صورتم...
جنگ و خون ریزی شده در خانه،
میز و صندلی،تلویزیون،سیم ها،
حتی چاقوی آشپزخانه،
می خواهند به من بفهمانند؛
که بدون تو نمی شود...
بدون تو حتی نمی شود نفس کشید...
هر شب
در خواب احساس خفگی می کنم،
بعد که بیدار می شوم می بینم؛
بالشت راه نفسم را بسته است...
می بینم پتو کنار رفته ،
می بینم پنجره باز شده ،
باران به داخل می بارد ...
امروز صبح بیدار که شدم؛
سقف نبود!
و من خیس ِخیس از باران؛
روی زمینی دراز کشیده بودم
که روزی خانه ی ما بود...
دارم دعا می کنم
فردا بیدار شده باشم
تو برگشته باشی
و من برایت تعریف کنم
چه خوابی دیده ام...
اگر فردا هم نیایی،
فکر می کنم اعضا بدنم هم دیگر،
از من اطاعت نکنند.
ولی هر وقت برگشتی،
چشم هایم را پیدا کن،
آن ها هیچ وقت دروغ نمی گویند...
اردیبهشت نود
نیلوفر
کاش فردا صبح از خواب بیدار که می شوم
دوباره پانزده ساله باشم
دوباره حس کنم چقدر انرژی دارم...
در دنیا یک دوست داشته باشم
وآن هم عروسکی باشد
که هم قیافه اش و هم اسمش عجیب است
شب ها از تاریکی بترسم هنوز هم...
هنوز هم..
دیوارهایم پر از نقاشی باشد
هنوز هم خاطراتم را بنویسم
و به شعر های دست و پا شکسته ام افتخار کنم..
و
در پس زمینه ی ذهنم
در آینده نویسنده شوم...
امشب بیست ساله ام
هنوز هم عروسکم را دارم
هنوز هم بعضی شب ها در آغوش من می خوابد
ولی دیگر با من حرف نمی زند
زل می زند و گوش می دهد فقط...
امشب بیست ساله ام
و روزها این قدر درس و کار و گرفتاری دارم
که شب ها یادم می رود باید از تاریکی بترسم
امشب بیست ساله ام
و هنوز هم فکر می کنم خیلی مانده تا "شاید" نویسنده شوم
گاهی احساس می کنم در عرض 5 سال
تمام ِ بودن هایم را از دست دادم
تمام ِ کودکی هایم را
گاهی احساس می کنم از جنس دیگری شده ام
امشب بیست ساله ام
پنجره ها را باز گذاشته ام
شاید معجزه ای که سال ها منتطرش بودم اتفاق بیفتد
شاید من فردا پانزده ساله از خواب برخیزم...
نیلوفر.فروردین 90
خورشید که سر باز زد از تابیدن
درختی شدم
بی ریشه بی برگ
که نمی دانست
چگونه ایستاده است
زمان گذشت
تا بال های تو را دیدم
و هنوز حیرانم
چگونه یک پروانه
درختی را
نگاه داشته است...
مریم فرزانه