دیدار

خدایا میشه یه روز بیام اینجا بنویسم که


لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستمهای ! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
آی ! نپریشی صفای زلفکم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است.

مهدی اخوان ثالث

با تو بودن را تجربه می کنم




وقتی با تو بودم، بی تو بودن را نمی دانستم یعنی چه.

گاهی افکارم بر جدایی متمرکز می شد و از خود می پرسیدم چگونه است جدایی از او که تو باشی.

من به هیچ پاسخی نمی رسیدم و تلاش می کردم که هیچگاه پاسخی نیابم.

امروز برای دقایقی از تو جدا شدم و چنان دردی را تحمل کردم که اگر نبود وصل دوباره تو... .

امروز با تو دگر باره سخن می گویم و از تو می خواهم که حتی برای یک چشم بهم زدن هم مرا به حال خود رها نکنی.

تو می دانی که در تمام عمرم همیشه و در همه حال این دعا بر زبانم جاری است.

خدایا،حتی برای یک چشم بهم زدن هم مرا به حال خود رها نکن.

خدای من، دوستت دارم.

ببار بارون 


ببار بارون ...که اینجا شکل زندونه


ببار بارون ...دل بی طاقتم خونه


ببار بارون... یکی عشقش رو گم کرده..


ببار بارون ...قراره گریه برگرده....





با آنکه دیدن تو دیروز برایم کاملا اتفاقی بود...با آنکه حتی اسمت را هم نمی دانم..با آنکه فقط تصویر 


تو یادم هست.. با انکه دیدن تو فقط چند ثانیه بود...با آنکه هیچ نام و نشانی از تو ندارم...ولی برای 


همیشه در خاطرم  می مانی...باورت نمی شود دیروز وقتی تو رفتی ....رفتم پیش خدا ...فقط گریه کردم


آرزو کردم کاش این چند ثانیه ....با تو یک عمر می شد....


نمی دانم شاید برای من هم اتفاق بیفتد...شاید ما دوباره همدیگر را دیدیم...



زیبایی درون بهتر و زیباتر از زیبایی برون هست ...


اینو همه میدونن و همه بزرگان دنیا هم گفتن..وای ما همچنان در پس  زیبا ساختن ظاهر یا همان 


برون خود هستیم.من این روزها در پس این دید و بازدید ها هم خانه ای مجلل دیدم و هم خانه ای 


محقر!!!!!؟؟؟؟


اما باورکن در آن خانه مجلل صحبت از قیمت و رنگ و لعاب ...بود اما در خانه ای که به ظاهر محقر بود 


اما برخلاف دید دنیوی ما کاملا مجلل بود جند روز پیش آنجا بودم فقط صحبت از عشق بود و معرفتی 


که موج میزد...موقع خداحافظی از تو ی کوچه به طاق های این خانه نگاه کردم بزرگ بود به حدی که 


آن سرش سر به آسمان آن دنیا بود....نمی دانی پر از سادگی بود حرفهای آنها ..یر از صداقت..


الماس هایی بودند در  پس خرابه ای ..البته در مقایسه با آن  خانه های مجلل خرابه بودند اما 


قصر اینجا بود...


می دانی من  به دنبال سادگی ام..سادگی درون..


تو همه رو از دید دریچه خود می بینی..کمی حسادت و کینه را کنار بزن مرا همان گونه که هستم


ببین..


پدرم هم ..همان دورانی که بچه بودم این الماس ها را کشف کرده بود ..آن موقع با خودم میگفتم 


اینجا که خوش نمیگذره چرا اینجا آمدیم..حالا پدرجان رد پایت را  که دنبال می کنم به تو نزدیکتر 


می شوم..بویت بیشتر می شود ..آن روز تو آنجا بودی ..دیدمت...